روزگار من
میخوام دلتونو ببرم به شب جمعه هفته پیش ؛وقتی من داشتم جونم میدادم شب کنکور بخوابم بعد ازنیم ساعت تلاش وجون کندن 23.30خوابم بردامابطورناگهانی ساعت دوازدهوخرده ای ازخواب پریدم ودیدم خوابم نمیبره...ازاسترس زیادقلبمم بازی درآورده بودتپش شدید داشت ودردمیکرد مجبور شدم یه پرانول بندازم بالا
از یه طرف گلاب به روتون ازاسترس هی در رفت وآمد بودم
خلاصه باهزار جون کندن ساعت۱ خوابیدم اما چه خوابیدنی هی وسطش بیدارمیشدم اون وقتی هم که خواب بودم خواب میددیدم سوالات کنکورجلومه هی میخوام حل کنمی نمیتونم حل کنم خلاصه که برعکس پارسال که راحت خوابیدم امسال شب کابوس واری روگذروندم....بالاخره صبح شدوپاشدیم رفتیم سمت حوزه...
اونجا رسیده بودیم که من گیج تازه یادم اومدکارت ملی نیاوردم بودم؛بابابرگشت آورد برام
ناگفته نماند که داداشم تاخودصبح بیدارمونده بود که نکنه خواب بمونیم مامانمم بیچاره فقط یه ساعت خوابیده بود
خلاصه با هزاران مشقت واسترس کنکورشروع شدعمومیاخیلی خوب بود ولی اختصاصیها خیلی وقتگیر بودازجمعه توبرزخم هی حس میکنم همه چیزو اشتباه زدم...امسال دیگه طاقت نتیجه زبونم لال بدوندارم خیلی روزا بدیه
خدابخیر کنه همه چیو
خدا رو شکر من اون جوری نبودم!!
همه چی دست خداست، انشاا... هرچی خیره واسه هممون پیش بیاد!